از حضرت صادق (عليه السلام) منقول است كه نبايد مرد را دخول كردن به زن خود در شب
چهارشنبه.
حضرت امام موسى (عليه السلام) فرمود كه هر كه جماع كند با زن خود در تحت الشعاع پس با خود قرار دهد افتادن فرزند را از شكم پيش از آنكه تمام شود.
حضرت صادق (عليه السلام) فرمود كه جماع مكن در اول ماه و ميان ماه و آخر ماه كه باعث اين مى شود كه فرزند سقط شود و نزديكست كه اگر فرزندى به هم رسد ديوانه باشد يا صرع داشته باشد نمى بينى كسى را كه صرع مى گيرد اكثر آن است كه يا در اول ماه يا در آخر ماه مى باشد.
حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) فرمود كه هر كه جماع كند با زن خود در حيض پس فرزنديكه بهم رسد مبتلا شود بخوره يا پيسى پس ملامت نكند مگر خود را.
حضرت صادق (صلى الله عليه وآله) فرمود كه دشمن ما اهلبيت نيست مگر كسى كه ولدالزنا يا مادرش در حيض به او حامله شده باشد.
در چندين حديث معتبر از حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) منقول است كه چون كسى خواهد با زن خود جماع كند بروش مرغان بنزد او نرود بلكه اول با او دست بازى و خوش طبعى بكند و بعد از آن جماع بكند.
در حديث صحيح از حضرت صادق (عليه السلام) منقول است كه در وقت جماع سخن مگوئيد كه بيم آن است فرزندى كه بهم رسد لال باشد و در آن وقت نظر بفرج زن مكنيد كه بيم آن است فرزندى بهم رسد كور باشد و در روايات ديگر از آنحضرت منقول است كه باكى نيست نگاه كردن بفرج در وقت جماع.
در چندين حديث معتبر وارد شده است كه مرد و زن در حالتى كه خضاب بحنا و غير آن بسته باشند جماع نكنند.
از حضرت امام موسى (عليه السلام) پرسيدند كه اگر در حالت جماع جمه از روى مرد و زن دور شود چيست؟ فرمود باكى نيست باز پرسيدند اگر كسى فرج زن را ببوسد چون است؟ فرمود باكى نيست.
از حضرت صادق (عليه السلام) پرسيدند كه اگر كسى زن خود را عريان كند و به او نظر كند چونست؟ فرمود كه مگر لذتى از اين بهتر ميباشد. و پرسيدند كه اگر بدست و انگشت با فرج زن و كنيز خود بازى كند چونست؟ فرمود باكى نيست اما بغير اجزاى بدن خود چيزى ديگر در آنجا نكند. و پرسيدند كه آيا مى تواند در ميان آب جماع بكند فرمود باكى نيست.
در حديث صحيح از حضرت امام رضا (عليه السلام) پرسيدند از جماع كردن در حمام فرمود باكى نيست.
۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
صحیح بخاری نقل از عایشه:عمر به پیامبر میگفت "به زنانت بگو که حجاب داشته باشند"
صحیح بخاری، پوشینه 1 کتاب 4 شماره 148:
عایشه نقل کرده است:
زنان پیامبر شبانگاهان برای تخلی به منطقه المناصع، منطقه ای باز و وسیع در مدینه میرفتند. عمر به پیامبر میگفت "به زنانت بگو که حجاب داشته باشند"، اما پیامبر چنین نکرد. سوده بنت زمعه زن پیامبر در شبی از شبها در زمان عشاء از خانه خارج شد و او قدی بلند داشت. عمر او را صدا کرد و گفت "من تورا شناختم ای سوده"، او اینچنین گفت زیرا او شدیدا اشتیاق داشت که آیات حجاب نازل شوند. پس الله آیه حجاب را نازل کرد.
این حدیث در صحیح مسلم کتاب 26، شماره 5397 و5395 نیز بگونه ای مشابه آمده است. عمر خود نیز در احادیث دیگری به این موضوع اشاره کرده است:
صحیح بخاری جلد اول کتاب 8 ام شماره 395
از عمر نقل شده است:
خداوند در سه مورد با من موافقت کرد.
1. من گفتم یا رسول الله، ایکاش ما مقام ابراهیم را مصلی خود قرار دهیم و در آنجا نماز بخوانیم. پس آیه نازل شد که "مقام ابراهيم را، نمازگاه خويش گيريد" سوره بقره آیه 125.
2. و در مورد آیه ای که میگوید زنان باید چادر سر کنند، من گفتم، ای رسول الله، ایکاش به زنان خود دستور بدهی که خودشان را در مقابل مردان بپوشانند، زیرا مردان خوب و بد با آنها صحبت میکنند. بنابر این آیه ای که دستور میدهد زنان چادر سر کنند نازل شد، سوره احزاب آیه 59.
3. یکبار زنان پیامبر در مقابل او متحد شده بودند و من به آنها گفتم، اگر پیامبر شما را طلاق دهد الله زنان بهتری از شما به او خواهد داد، پس این آیه نیز نازل شد، سوره تحریم آیه 5.
و سوره احزاب آیه 59، به سفارش عمر نازل شد!
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لأَِزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً
اي پيامبر ، به زنان و دختران خود و زنان مؤمنان بگو که چادر خود را، برخود فرو پوشند اين مناسب تر است، تا شناخته شوند و مورد آزار واقع نگردند و خدا آمرزنده و مهربان است.
عایشه نقل کرده است:
زنان پیامبر شبانگاهان برای تخلی به منطقه المناصع، منطقه ای باز و وسیع در مدینه میرفتند. عمر به پیامبر میگفت "به زنانت بگو که حجاب داشته باشند"، اما پیامبر چنین نکرد. سوده بنت زمعه زن پیامبر در شبی از شبها در زمان عشاء از خانه خارج شد و او قدی بلند داشت. عمر او را صدا کرد و گفت "من تورا شناختم ای سوده"، او اینچنین گفت زیرا او شدیدا اشتیاق داشت که آیات حجاب نازل شوند. پس الله آیه حجاب را نازل کرد.
این حدیث در صحیح مسلم کتاب 26، شماره 5397 و5395 نیز بگونه ای مشابه آمده است. عمر خود نیز در احادیث دیگری به این موضوع اشاره کرده است:
صحیح بخاری جلد اول کتاب 8 ام شماره 395
از عمر نقل شده است:
خداوند در سه مورد با من موافقت کرد.
1. من گفتم یا رسول الله، ایکاش ما مقام ابراهیم را مصلی خود قرار دهیم و در آنجا نماز بخوانیم. پس آیه نازل شد که "مقام ابراهيم را، نمازگاه خويش گيريد" سوره بقره آیه 125.
2. و در مورد آیه ای که میگوید زنان باید چادر سر کنند، من گفتم، ای رسول الله، ایکاش به زنان خود دستور بدهی که خودشان را در مقابل مردان بپوشانند، زیرا مردان خوب و بد با آنها صحبت میکنند. بنابر این آیه ای که دستور میدهد زنان چادر سر کنند نازل شد، سوره احزاب آیه 59.
3. یکبار زنان پیامبر در مقابل او متحد شده بودند و من به آنها گفتم، اگر پیامبر شما را طلاق دهد الله زنان بهتری از شما به او خواهد داد، پس این آیه نیز نازل شد، سوره تحریم آیه 5.
و سوره احزاب آیه 59، به سفارش عمر نازل شد!
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لأَِزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً
اي پيامبر ، به زنان و دختران خود و زنان مؤمنان بگو که چادر خود را، برخود فرو پوشند اين مناسب تر است، تا شناخته شوند و مورد آزار واقع نگردند و خدا آمرزنده و مهربان است.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
بلعمی، تاریخ نامه،
پس آن جهودان به حکم پیغمبر از حصار بیرون آمدند، گفتند ای رسول خدای، با ما نیکویی کن و ما را ببخش. گفت : بر حکم مهتر شما سعد بن معاذ بسند کردم. گفتند ما نیز بسند کردیم. و این سعد را تیری بر دست زده بودند و خون همی آمد و باز نمی ایستاد. آن جهودان برفتند و سعد را بر اسبی نشاندند و پیش پیغمبر آوردند. سعد گفت : همه را گردن بباید زدن و خواسته شان غارت کردن و زن و فرزند برده کردن. پیغمبر شاد شد و گفت : یا سعد، حکم چنان کردی که خدای بفرمود. راست چون جهودان این سخن بشنیدند هر چه بتوانستند گریختن، اندر بیابان بگریخت، و آن چه بماندند، و مردمان این حصار هشتصد مرد بودند، پیغمبر بفرمود تا همه را دست ها ببستند و خواسته ها برگرفتند و به مدینه بازآمدند به آخر ذی القعده. و دست های این مردمان سه روز بسته بود اندر آن زندان تا خواسته ها همه به مدینه باز آوردند. پس پیغمبر بفرمود تا به میان بازار مدینه چاهی بکندند و پیغمبر علیه السلام بر لب آن چاه بنشست و علی بن ابی طالب را و زبیر بن العوام را بخواند و گفت شمشیر بکشید و یک یک را گردن همی زنید و اندر این چاه همی افکنید». (همان، ص ۲۰۰)
«پس علی کنانه را اسیر کرد و به دست بلال سوی پیغمبر فرستاد. پیغمبر چون صفیه را بدید، خوش آمدش، ردای خویش بر سر او افگند و از پس خویش برنشاندش. مردمان دانستند که پیغمبر او را خوش آمد و خویشتن را برگزید. و کنانه که شوی او بود بازداشت اندر میان اسیران... پیغمبر گفت : اگر این ویرانه بکنم و آن گنج بیابم تو را بکشم. کنانه گفت : روا است. پس آن ویرانه ها بکندند و از آن گنج ها لختی بیافتند. پیغمبر از آن خواسته های دیگر طلب کرد، و مقر نیامد. زبیر بن العوام را بخواند و گفت : او را عذاب همی کن تا مقر آید یا بمیرد. زبیر او را دست و پای ببست و بخوابانید و آتش زنه بر روی او و بر ریش اش همی زدی تا همه بسوخت و هم مقر نیامد. زبیر دانست که او به مرگ نزدیک آمد، پیش پیغمبر آمد و او را بگفت. پیغمبر گفت شو و او را به محمد بن مسلمه ده تا به جای برادرش بکشد. و محمد بن مسلمه را برادری بود نام اش محمود بن مسلمه بر در آن حصار نخستین کشته شده بود. پس محمد بن مسلمه کنانه را بستد و به جای برادر بکشت... و چون عمر بن الخطاب بنشست گفت: پیغمبر علیه السلام چنین گفت که به زمین عرب اندر دو دین گرد نیاید. پس عمر هر چه اندر جزیره ی عرب جهودان بودند همه را بیرون کرد، و جهودان خیبر را گفت: هر کجا خواهید شوید. ایشان سوی علی آمدند و آن عهد نامه ی پیغمبر بیاوردند و علی را گفتند این نه خط تو است و نه تو گواهی بدین صلح که محمد ما را کرد و ما را این جا قرار کرد. اکنون عمر ما را از این جا همی بیرون کند. علی مر عمر را اندر این شفاعت کرد. عمر گفت : پیغمبر چنین گفت که من شما را قرار دهم تا خدای عز و جل خواهد. اکنون ایشان را از رفتن چاره نیست، و ایشان را از خیبر براند. و آن است که جهودان مر علی را دوست دارند و عمر را ندارند». (همان، ص ۲۳۲ و ۲۳۳ و ۲۳۹ و ۲۴۰)
خداوند آیت های جهاد بفرستاد و آیت های احتمال و صبر منسوخ کرد. پیغمبر علیه السلام هم اندر آن سال هجرت از مدینه لشکر فرستاد و راه ها بگرفت تا کاروان همی شکستند و همی بردند و صبر و آرام و قرار از ایشان بشد و کس از مکه سر بیرون نتوانست کردن و به هیچ راه هیچ کاروانی نتوانست رفتن... پس اندر سال هجرت به ماه رمضان که از هجرت هفت ماه شده بود، حمزه را بفرستاد با سی سوار از مهاجریان. و نخست سپاهی از اسلام آن بود. و پیغمبر او را لوی بست به دست خویش لوای سپید، و حمزه را گفت : به لب دریا شو که کاروان قریش همی آید از شام، و خواسته ی بسیار داشتند، مگر که آن را بتوانی گرفتن. پس حمزه برفت و بدان جای شد. و کاروان از پیش او رفته بودند». (بلعمی، تاریخ نامه، ص۹۳، شرح جنگ حمزه)
«پس پیغمبر علیه السلام از ابوا باز آمد. چون به مدینه اندر آمد به ماه ربیع الاول، خبر آوردند که کاروانی از آن قریش از شام همی آید، و با وی هزار و پانصد شتر است، و مهتر کاروان امیة بن خلف الجمحی بود و پانصد مرد با او است. پیغمبر علیه السلام به ماه ربیع الآخر برفت با دویست مرد از مهاجر و انصار، و سعد بن معاذ را بر مدینه خلیفت کرد، و لوای مصطفی علیه السلام بدین غزو اندر سعد بن ابی وقاص داشت. و این غزو را غزو بواط خوانند.
خبر غزو بواط : پیغمبر علیه السلام برفت و بر پایان کوهی شد، و آن کوه را نام رضوی بود، و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و به حد تهامه اندر شد، و به منزلی فرود آمد نام آن منزل بواط گویند. خبر آمد که کاروان را بجهانیدند و کس را نیافتند، و از آن جا به مدینه باز آمدند. چون دیگر ماه درآمد جمادی الاولی بود، دیگر بار برفت و ابوسلمة بن عبدالاسد را بر مدینه خلیفت کرد. و علم وی بدین غزو حمزه داشت. و منزلی است به نزدیک مدینه ذات العشیره خوانند. پس پیغمبر را خبر آمد که کاروان از این را نیامد پس بر دست راست این منزل برفتند و به بادیه اندر شدند به منزلی دیگر که آن جا نیز رهگذر کاروان بود، هم نیافتند. و از آن جا به منزلی دیگر رفتند نام آن منزل سقا النخل، و آن جا درختی هست بزرگ آن را ذات... پس به سایه ی آن درخت فرود آمدند و کاروان را طلب کردند و نیافتند. پس پیغمبر علیه السلام زیر آن درخت نماز کرد و آن جا دیگ پختند و آن شب آن جا بودند. و آن مزگت به زیر آن درخت که پیغمبر نماز کرد هنوز مانده است. و جایگاه آن دیگ مانده است. پس دیگر روز برفتند و به طلب کاروان شدند به منزلی دیگر، و از آن جا به جایگاهی دیگر شدند نام اش ضبوعه. پس به منزلی دیگر آمدند نام اش صخیرات الیمام باز به دیگر چاهی آمدند نام اش مشیرب و از آن آب بخوردند، باز به صخیر آمدند و اندر همه بادیه هیچ منزل و هیچ چاه آب نماند که دانستند که کاروان گذر کند که نه آن جا همه بگشتند، و هیچ جای اثر کاروان نیافتند». (همان، ص ۹۶، در خبر از جنگ بواط)
«پس آن شب عبدالله بن جحش تدبیر کرد و گفتا چه کنم که این خواسته ای بسیار است، و اگر فردا حرب کنم و بستانم، به رجب اندر حرب کرده باشیم و حرمت شکسته، و اگر فردا شکیبایی کنیم، ایشان به مکه اندر شوند و از دست ما بشود. پس تدبیر بر آن بنهادند که حرب کنیم و آن خواسته بستانیم که ایشان کافران اند ایشان را حرمت نیست. چون تدبیر روز بود، کاروان بار برنهادند. ایشان با سلاح پیش کاروان شدند. و عبدالله بن جحش و واقد بن عبدالله تیر اندازان نیک بودند، پس تیری بینداختند و آن عمرو حضرمی را بزدند و بکشتند. و عمرو مردی بزرگ بود به قریش اندر و خلیفه ی بنی عامر حضرمی به مکه اندر روشناس بودند و بازرگانان بودند. چون عمرو بیفتاد، عثمان بن عبدالله بگریخت و باز مکه شد. و به کاروان اندر هم این چهار تن بودند زنهار خواسند. و نوفل بن عبدالله بگریخت. و عبدالله بن جحش [عثمان بن عبدالله و حکم بن کیسان] را بگرفت و دست ها ببست و آن کاروان را بربود، و روی برتافت و به بادیه اندر شد و روی به مدینه نهاد با یاران و خواسته، و آن دو اسیر ببرد. پس خبر به مکه شد. مکیان از پس بیامدند و اندر نیافتند و بازگشتند. و عجب داشتند و گفتند حرام بشکست و ماه حرم را حرمت نداشت، و به رجب اندر کس فرستاد به حرب تا خون ریختند و خواسته ستدند و اسیر گرفتند، و او را هرگز سلامت نبود و دین او هرگز به پای نخیزد». (همان، ص ۱۰۰، خبر جنگ بدر الاولی)
«و چون پیغمبر به مدینه آمد به ماه ربیع الاول اندر و آن سال بگذشت، دیگر سال به ماه محرم اندر و جهودان را دید روز دهم محرم که روزه داشتند، و این روز را روز عاشورا خواندندی. پیغمبر علیه السلام پرسید که این چه روزی است شما را؟ ایشان گفتند که این آن روز است که خدای تعالی فرعون را در دریا غرق کرد و موسی برهانید، و آن روز موسی علیه السلام روزه گرفت شکرانه ی آن را. و سنت است ما را این روزه داشتن هر سالی. پس پیغمبر علیه السلام مسلمانان را بفرمود تا آن روز روزه داشتند، و گفت من سزاوارترم به سنت برادرم موسی بن عمران، پس پیغمبر ترسایان را دید که پنجاه روز روزه داشتند. پیغمبر را علیه السلام آرزو آمد که اندر شریعت او این روزه بود. پس چون ماه شعبان به آخر آمد خدای عز و جل روزه ی ماه رمضان داشتن فرض کرد... چون دیگر سال محرم اندر آمد و روز عاشورا ببود، پیغمبر بفرمود که روزه دارند و مردمان بداشتند. پس اندر این ماه رمضان پیغمبر علیه السلام به غزو بدر بیرون شد و روز هفدهم ماه رمضان بود روز آدینه که پیغمبر به بدر حرب کرد و خدای عز و جل او را به مشرکان مکه ظفر داد... و جبرییل بیامد و پیغمبر را خبر آورد و بشارت داد و گفتا بیرون شو و کاروان را طلب کن و گذر گاه های شان به چاه های بدر بود و چاره نیست ایشان را از گذر کردن آن جایگاه. پس پیغمبر علیه السلام مردمان را گرد کرد و به روزه در بفرمود رفتن و گفت: خدای عز و جل مرا وعده کرده است که خواسته ی ایشان به من دهد و دین مرا عزیز کند و ایشان را بر دست من اسیر کند». (همان، ص ۱۰۵- ۱۰۷، در مقدمات جنگ بدر)
«و پیغمبر علیه السلام با ابوبکر به عرش اندر شد و دیگر باره روی بر خاک نهاد و بگریست و زاری کرد و گفت: یارب اگر این گروه که با من اند هلاک شوند از پس من و از پس امروز کس تو را نپرستد و همه مسلمانان از دین برگردند. پس دست دراز کرد به دعا تا ابوبکر دست اش بگرفت و گفت: یا رسول الله به دعا بر خدای تعالی ستم مکن. گفت: یا ابابکر وعده ی او همی خواهم . چون در این سخن بودند جبرییل علیه السلام بیامد با هزار فرشته و پیش پیغمبر بایستاد و او را گفت: مژده مر تو را که خدای عز و جل مرا با هزار فرشته به یاری تو بفرستاد...پیغمبر علیه السلام سبک از عرش بیرون آمد و مسلمانان را مژده داد و به آواز بلند گفت: خدای عز و جل سه هزار فرشته به یاری شما فرستاد. ایشان از شادی گفتند: سه هزار؟ گفت: آری پنج هزار... فرشتگان حمله بردند پیش مومنان و مشرکان روی باز پس می گرداندند به هزیمت و فرشتگان همی شدند و حربه می زدند و می افکندند و هر حربه ای که فرشته ای بر کافری زدی از تارک سر تا ناخن پای هر چه بر تن وی استخوان بودی بریختی و هر چه رگ و پی بودی همه ببریدی و کافر بیافتادی و همی تپیدی و به هیچ جای جراحت پدید نبودی بر تن او که از آن جا خون آمدی تا مومنی فراز شدی و جراحت کردی و خون اش بریختی». (همان، ص ۱۲۸و ۱۲۶)
«یاران پیغمبر تافته شدند و پیغمبر گفت : غم مدارید که خدای تعالی ما را نصرت وعده کرده است بر همه مال ایشان یا بر کاروان یا بر لشکر. یاران گفتند : یا رسول الله، دعا کن تا بر کاروان نصرت دهد که آسان تر بود و حرب کم تر بود و ما همه ناساخته بیرون آمدیم بی سلاح... و بوجهل را به لقب مصفر الاست خواندندی، و پارسی زردکون باشد، و از بهر آن بود این لقب او را که بر مقعدش جراحتی بود که پیوسته خون از وی آمدی و نشان آن بر ازار پای وی پدید بودی، و از بس خاریدن آن جایگاه خونابه و ریم آبه ی سرخ و زرد می آمدی و بر جامه می شدی. و او پیوسته خلوق و زعفران و عطر بر تن و حامه و ازار پای مالیدی تا کس نداند که او را خون از مقعد آید. و زعفران را با عطها به آب بزدندی کافران قریش و آیین ایشان چنان بود و بر خویشتن و بر جامه مالیدندی تا همه تن ایشان و جامه زرد شدی و باک نداشتندی زیرا که از همه بوی های خوب ایشان را زعفران عزیزتر بودی. و زعفران از کرمانشاهان و حدود همدان برند. و عود و عنبر و کافور آن جا از راه دریا بسیار برند و ارزان بود، و مشک آن جا هم ارزان بود که از هندوستان به راه دریا برند. پس گاه گاه بوجهل زعفران بر در کون و ازار پای زدی تا آن زردی زعفران بر در کون و ازار پایش نشان گرفتی، و مردمان پنداشتندی که آن خونابه او را بوی خوش است که او بر در کون ریخته است، و کس نداند که آن خون است. و مردم او را از بهر آن زرد کون گفتندی. و هر که او را عیب کردی و یا دشنام دادی او را مصفر الاست گفتی یعنی زرد کون، و گویند که آن ریش بو اسیر بود. و دیگر گویند که بوجهل به طفولیت با پیغمبر علیه السلام کشتی گرفت و پیغمبر او را برگرفت و بر زمین زد و رگ مقعد او بگسست، و پیوسته آن خون از آن رگ دویدی. و او از بهر آن زعفران بر در کون زدی تا کس نداند. (همان، ص ۱۱۵ و ۱۱۶)
«و دیگر روز لشگر برگرفت و با غنیمت و اسیران بازگشت و به منزلی دیگر فرود آمد و گفت: این اسیران را بر من عرضه کنید تا ببینم. آن گه یکان یکان عرضه کردند، و بر پیغامبر علیه السلام می گذشتند و یاران با سلاح پیش او ایستاده بودند. چون عقبة بن ابی معیط را بگذرانیدند، و این عقبه آن بود که خیو در روی مصطفی علیه السلام انداخت، و پیغامبر نذر کرده بود که او را بکشد. چون چشم پیغامبر بر وی افتاد علی را گفت: یا علی، برخیز و آن نذر پیغامبرت را وفا کن. علی شمشیر برکشید و آهنگ او کرد که او را بکشد. او گفت : یا محمد، اگر مرا بکشی کودکان مرا که دارد؟ پیغامبر علیه السلام گفتا : اگر کودکان ات مسلمان نشوند به آتش بسوزم. پس علی شمشیر بر گردن او زد و سرش بینداخت. و یک تن از مهتران انصار، نام او سلامه، با شمشیر پیش او ایستاده بود. و مردی بود مردانه و دلیر و به حرب اندر بسیار مردی کرده بود و بسیار کس کشته از قریش، مردم او را همی پرسیدند که چه گونه افتاد این همه مهتران قریش کشته شدند؟ و او گفت : ایشان را دیدم همچون گنده پیران سر پر موی، فراز ایشان شدیم. و چنان بودند که اسیران دست و پای بسته که همی ببایست کشتن. پس یک یک را همی کشتیم. پیغمبر را از آن سخن اندوه آمد که بر قریش و قوم او استخفاف همی کرد. بانگ بر وی زد و گفت: خاموش که آن مهتران قریش بودند، ایشان را خدای عز و جل هزیمت کرد، و فریشتگان ایشان را خسته کردند». (همان، ص ۱۳۸ و ۱۴۰)
«پس علی کنانه را اسیر کرد و به دست بلال سوی پیغمبر فرستاد. پیغمبر چون صفیه را بدید، خوش آمدش، ردای خویش بر سر او افگند و از پس خویش برنشاندش. مردمان دانستند که پیغمبر او را خوش آمد و خویشتن را برگزید. و کنانه که شوی او بود بازداشت اندر میان اسیران... پیغمبر گفت : اگر این ویرانه بکنم و آن گنج بیابم تو را بکشم. کنانه گفت : روا است. پس آن ویرانه ها بکندند و از آن گنج ها لختی بیافتند. پیغمبر از آن خواسته های دیگر طلب کرد، و مقر نیامد. زبیر بن العوام را بخواند و گفت : او را عذاب همی کن تا مقر آید یا بمیرد. زبیر او را دست و پای ببست و بخوابانید و آتش زنه بر روی او و بر ریش اش همی زدی تا همه بسوخت و هم مقر نیامد. زبیر دانست که او به مرگ نزدیک آمد، پیش پیغمبر آمد و او را بگفت. پیغمبر گفت شو و او را به محمد بن مسلمه ده تا به جای برادرش بکشد. و محمد بن مسلمه را برادری بود نام اش محمود بن مسلمه بر در آن حصار نخستین کشته شده بود. پس محمد بن مسلمه کنانه را بستد و به جای برادر بکشت... و چون عمر بن الخطاب بنشست گفت: پیغمبر علیه السلام چنین گفت که به زمین عرب اندر دو دین گرد نیاید. پس عمر هر چه اندر جزیره ی عرب جهودان بودند همه را بیرون کرد، و جهودان خیبر را گفت: هر کجا خواهید شوید. ایشان سوی علی آمدند و آن عهد نامه ی پیغمبر بیاوردند و علی را گفتند این نه خط تو است و نه تو گواهی بدین صلح که محمد ما را کرد و ما را این جا قرار کرد. اکنون عمر ما را از این جا همی بیرون کند. علی مر عمر را اندر این شفاعت کرد. عمر گفت : پیغمبر چنین گفت که من شما را قرار دهم تا خدای عز و جل خواهد. اکنون ایشان را از رفتن چاره نیست، و ایشان را از خیبر براند. و آن است که جهودان مر علی را دوست دارند و عمر را ندارند». (همان، ص ۲۳۲ و ۲۳۳ و ۲۳۹ و ۲۴۰)
خداوند آیت های جهاد بفرستاد و آیت های احتمال و صبر منسوخ کرد. پیغمبر علیه السلام هم اندر آن سال هجرت از مدینه لشکر فرستاد و راه ها بگرفت تا کاروان همی شکستند و همی بردند و صبر و آرام و قرار از ایشان بشد و کس از مکه سر بیرون نتوانست کردن و به هیچ راه هیچ کاروانی نتوانست رفتن... پس اندر سال هجرت به ماه رمضان که از هجرت هفت ماه شده بود، حمزه را بفرستاد با سی سوار از مهاجریان. و نخست سپاهی از اسلام آن بود. و پیغمبر او را لوی بست به دست خویش لوای سپید، و حمزه را گفت : به لب دریا شو که کاروان قریش همی آید از شام، و خواسته ی بسیار داشتند، مگر که آن را بتوانی گرفتن. پس حمزه برفت و بدان جای شد. و کاروان از پیش او رفته بودند». (بلعمی، تاریخ نامه، ص۹۳، شرح جنگ حمزه)
«پس پیغمبر علیه السلام از ابوا باز آمد. چون به مدینه اندر آمد به ماه ربیع الاول، خبر آوردند که کاروانی از آن قریش از شام همی آید، و با وی هزار و پانصد شتر است، و مهتر کاروان امیة بن خلف الجمحی بود و پانصد مرد با او است. پیغمبر علیه السلام به ماه ربیع الآخر برفت با دویست مرد از مهاجر و انصار، و سعد بن معاذ را بر مدینه خلیفت کرد، و لوای مصطفی علیه السلام بدین غزو اندر سعد بن ابی وقاص داشت. و این غزو را غزو بواط خوانند.
خبر غزو بواط : پیغمبر علیه السلام برفت و بر پایان کوهی شد، و آن کوه را نام رضوی بود، و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و به حد تهامه اندر شد، و به منزلی فرود آمد نام آن منزل بواط گویند. خبر آمد که کاروان را بجهانیدند و کس را نیافتند، و از آن جا به مدینه باز آمدند. چون دیگر ماه درآمد جمادی الاولی بود، دیگر بار برفت و ابوسلمة بن عبدالاسد را بر مدینه خلیفت کرد. و علم وی بدین غزو حمزه داشت. و منزلی است به نزدیک مدینه ذات العشیره خوانند. پس پیغمبر را خبر آمد که کاروان از این را نیامد پس بر دست راست این منزل برفتند و به بادیه اندر شدند به منزلی دیگر که آن جا نیز رهگذر کاروان بود، هم نیافتند. و از آن جا به منزلی دیگر رفتند نام آن منزل سقا النخل، و آن جا درختی هست بزرگ آن را ذات... پس به سایه ی آن درخت فرود آمدند و کاروان را طلب کردند و نیافتند. پس پیغمبر علیه السلام زیر آن درخت نماز کرد و آن جا دیگ پختند و آن شب آن جا بودند. و آن مزگت به زیر آن درخت که پیغمبر نماز کرد هنوز مانده است. و جایگاه آن دیگ مانده است. پس دیگر روز برفتند و به طلب کاروان شدند به منزلی دیگر، و از آن جا به جایگاهی دیگر شدند نام اش ضبوعه. پس به منزلی دیگر آمدند نام اش صخیرات الیمام باز به دیگر چاهی آمدند نام اش مشیرب و از آن آب بخوردند، باز به صخیر آمدند و اندر همه بادیه هیچ منزل و هیچ چاه آب نماند که دانستند که کاروان گذر کند که نه آن جا همه بگشتند، و هیچ جای اثر کاروان نیافتند». (همان، ص ۹۶، در خبر از جنگ بواط)
«پس آن شب عبدالله بن جحش تدبیر کرد و گفتا چه کنم که این خواسته ای بسیار است، و اگر فردا حرب کنم و بستانم، به رجب اندر حرب کرده باشیم و حرمت شکسته، و اگر فردا شکیبایی کنیم، ایشان به مکه اندر شوند و از دست ما بشود. پس تدبیر بر آن بنهادند که حرب کنیم و آن خواسته بستانیم که ایشان کافران اند ایشان را حرمت نیست. چون تدبیر روز بود، کاروان بار برنهادند. ایشان با سلاح پیش کاروان شدند. و عبدالله بن جحش و واقد بن عبدالله تیر اندازان نیک بودند، پس تیری بینداختند و آن عمرو حضرمی را بزدند و بکشتند. و عمرو مردی بزرگ بود به قریش اندر و خلیفه ی بنی عامر حضرمی به مکه اندر روشناس بودند و بازرگانان بودند. چون عمرو بیفتاد، عثمان بن عبدالله بگریخت و باز مکه شد. و به کاروان اندر هم این چهار تن بودند زنهار خواسند. و نوفل بن عبدالله بگریخت. و عبدالله بن جحش [عثمان بن عبدالله و حکم بن کیسان] را بگرفت و دست ها ببست و آن کاروان را بربود، و روی برتافت و به بادیه اندر شد و روی به مدینه نهاد با یاران و خواسته، و آن دو اسیر ببرد. پس خبر به مکه شد. مکیان از پس بیامدند و اندر نیافتند و بازگشتند. و عجب داشتند و گفتند حرام بشکست و ماه حرم را حرمت نداشت، و به رجب اندر کس فرستاد به حرب تا خون ریختند و خواسته ستدند و اسیر گرفتند، و او را هرگز سلامت نبود و دین او هرگز به پای نخیزد». (همان، ص ۱۰۰، خبر جنگ بدر الاولی)
«و چون پیغمبر به مدینه آمد به ماه ربیع الاول اندر و آن سال بگذشت، دیگر سال به ماه محرم اندر و جهودان را دید روز دهم محرم که روزه داشتند، و این روز را روز عاشورا خواندندی. پیغمبر علیه السلام پرسید که این چه روزی است شما را؟ ایشان گفتند که این آن روز است که خدای تعالی فرعون را در دریا غرق کرد و موسی برهانید، و آن روز موسی علیه السلام روزه گرفت شکرانه ی آن را. و سنت است ما را این روزه داشتن هر سالی. پس پیغمبر علیه السلام مسلمانان را بفرمود تا آن روز روزه داشتند، و گفت من سزاوارترم به سنت برادرم موسی بن عمران، پس پیغمبر ترسایان را دید که پنجاه روز روزه داشتند. پیغمبر را علیه السلام آرزو آمد که اندر شریعت او این روزه بود. پس چون ماه شعبان به آخر آمد خدای عز و جل روزه ی ماه رمضان داشتن فرض کرد... چون دیگر سال محرم اندر آمد و روز عاشورا ببود، پیغمبر بفرمود که روزه دارند و مردمان بداشتند. پس اندر این ماه رمضان پیغمبر علیه السلام به غزو بدر بیرون شد و روز هفدهم ماه رمضان بود روز آدینه که پیغمبر به بدر حرب کرد و خدای عز و جل او را به مشرکان مکه ظفر داد... و جبرییل بیامد و پیغمبر را خبر آورد و بشارت داد و گفتا بیرون شو و کاروان را طلب کن و گذر گاه های شان به چاه های بدر بود و چاره نیست ایشان را از گذر کردن آن جایگاه. پس پیغمبر علیه السلام مردمان را گرد کرد و به روزه در بفرمود رفتن و گفت: خدای عز و جل مرا وعده کرده است که خواسته ی ایشان به من دهد و دین مرا عزیز کند و ایشان را بر دست من اسیر کند». (همان، ص ۱۰۵- ۱۰۷، در مقدمات جنگ بدر)
«و پیغمبر علیه السلام با ابوبکر به عرش اندر شد و دیگر باره روی بر خاک نهاد و بگریست و زاری کرد و گفت: یارب اگر این گروه که با من اند هلاک شوند از پس من و از پس امروز کس تو را نپرستد و همه مسلمانان از دین برگردند. پس دست دراز کرد به دعا تا ابوبکر دست اش بگرفت و گفت: یا رسول الله به دعا بر خدای تعالی ستم مکن. گفت: یا ابابکر وعده ی او همی خواهم . چون در این سخن بودند جبرییل علیه السلام بیامد با هزار فرشته و پیش پیغمبر بایستاد و او را گفت: مژده مر تو را که خدای عز و جل مرا با هزار فرشته به یاری تو بفرستاد...پیغمبر علیه السلام سبک از عرش بیرون آمد و مسلمانان را مژده داد و به آواز بلند گفت: خدای عز و جل سه هزار فرشته به یاری شما فرستاد. ایشان از شادی گفتند: سه هزار؟ گفت: آری پنج هزار... فرشتگان حمله بردند پیش مومنان و مشرکان روی باز پس می گرداندند به هزیمت و فرشتگان همی شدند و حربه می زدند و می افکندند و هر حربه ای که فرشته ای بر کافری زدی از تارک سر تا ناخن پای هر چه بر تن وی استخوان بودی بریختی و هر چه رگ و پی بودی همه ببریدی و کافر بیافتادی و همی تپیدی و به هیچ جای جراحت پدید نبودی بر تن او که از آن جا خون آمدی تا مومنی فراز شدی و جراحت کردی و خون اش بریختی». (همان، ص ۱۲۸و ۱۲۶)
«یاران پیغمبر تافته شدند و پیغمبر گفت : غم مدارید که خدای تعالی ما را نصرت وعده کرده است بر همه مال ایشان یا بر کاروان یا بر لشکر. یاران گفتند : یا رسول الله، دعا کن تا بر کاروان نصرت دهد که آسان تر بود و حرب کم تر بود و ما همه ناساخته بیرون آمدیم بی سلاح... و بوجهل را به لقب مصفر الاست خواندندی، و پارسی زردکون باشد، و از بهر آن بود این لقب او را که بر مقعدش جراحتی بود که پیوسته خون از وی آمدی و نشان آن بر ازار پای وی پدید بودی، و از بس خاریدن آن جایگاه خونابه و ریم آبه ی سرخ و زرد می آمدی و بر جامه می شدی. و او پیوسته خلوق و زعفران و عطر بر تن و حامه و ازار پای مالیدی تا کس نداند که او را خون از مقعد آید. و زعفران را با عطها به آب بزدندی کافران قریش و آیین ایشان چنان بود و بر خویشتن و بر جامه مالیدندی تا همه تن ایشان و جامه زرد شدی و باک نداشتندی زیرا که از همه بوی های خوب ایشان را زعفران عزیزتر بودی. و زعفران از کرمانشاهان و حدود همدان برند. و عود و عنبر و کافور آن جا از راه دریا بسیار برند و ارزان بود، و مشک آن جا هم ارزان بود که از هندوستان به راه دریا برند. پس گاه گاه بوجهل زعفران بر در کون و ازار پای زدی تا آن زردی زعفران بر در کون و ازار پایش نشان گرفتی، و مردمان پنداشتندی که آن خونابه او را بوی خوش است که او بر در کون ریخته است، و کس نداند که آن خون است. و مردم او را از بهر آن زرد کون گفتندی. و هر که او را عیب کردی و یا دشنام دادی او را مصفر الاست گفتی یعنی زرد کون، و گویند که آن ریش بو اسیر بود. و دیگر گویند که بوجهل به طفولیت با پیغمبر علیه السلام کشتی گرفت و پیغمبر او را برگرفت و بر زمین زد و رگ مقعد او بگسست، و پیوسته آن خون از آن رگ دویدی. و او از بهر آن زعفران بر در کون زدی تا کس نداند. (همان، ص ۱۱۵ و ۱۱۶)
«و دیگر روز لشگر برگرفت و با غنیمت و اسیران بازگشت و به منزلی دیگر فرود آمد و گفت: این اسیران را بر من عرضه کنید تا ببینم. آن گه یکان یکان عرضه کردند، و بر پیغامبر علیه السلام می گذشتند و یاران با سلاح پیش او ایستاده بودند. چون عقبة بن ابی معیط را بگذرانیدند، و این عقبه آن بود که خیو در روی مصطفی علیه السلام انداخت، و پیغامبر نذر کرده بود که او را بکشد. چون چشم پیغامبر بر وی افتاد علی را گفت: یا علی، برخیز و آن نذر پیغامبرت را وفا کن. علی شمشیر برکشید و آهنگ او کرد که او را بکشد. او گفت : یا محمد، اگر مرا بکشی کودکان مرا که دارد؟ پیغامبر علیه السلام گفتا : اگر کودکان ات مسلمان نشوند به آتش بسوزم. پس علی شمشیر بر گردن او زد و سرش بینداخت. و یک تن از مهتران انصار، نام او سلامه، با شمشیر پیش او ایستاده بود. و مردی بود مردانه و دلیر و به حرب اندر بسیار مردی کرده بود و بسیار کس کشته از قریش، مردم او را همی پرسیدند که چه گونه افتاد این همه مهتران قریش کشته شدند؟ و او گفت : ایشان را دیدم همچون گنده پیران سر پر موی، فراز ایشان شدیم. و چنان بودند که اسیران دست و پای بسته که همی ببایست کشتن. پس یک یک را همی کشتیم. پیغمبر را از آن سخن اندوه آمد که بر قریش و قوم او استخفاف همی کرد. بانگ بر وی زد و گفت: خاموش که آن مهتران قریش بودند، ایشان را خدای عز و جل هزیمت کرد، و فریشتگان ایشان را خسته کردند». (همان، ص ۱۳۸ و ۱۴۰)
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
آزمايش هاى ميلگرم در سال ۱۹۶۳ جوابى براى سوال: چگونه سرباز هاى نازى حاضر شده بودند هر روز هزاران نفر را در کوره هاى آدم سوزى بيندازند
استنلى ميلگرم در سال ۱۹۶۳ يک آگهى در روزنامه هاى امريکا به چاپ رساند و از داوطلبانى
که مىخواستند قدرت حافظه خود را آزمايش کنند،خواست تا آخر هفته به آزمايشگاه او بيايند.در اين آگهى امده بود که اين آزمايش بيشتر از يک ساعت وقت انها را نمى گيرد و به هر داوطلب ۵ دلار دستمزد داده مى شود.روز مقرر نزديک به صد نفر مقابل آزمايشگاه ميلگرم صف کشيدند.دکتر ميلگرم نگاهى به جمعيت انبوه انداخت...
آدم هااز بيست تا پنجاه ساله خودشان را به آنجا رساند بودند.قسمت اول نقشه اش درست از آب در آمده بود.بعد دکتر آنها را يکى يکى به اتاق آزمايش برد.به آنها گفت که ازمايش کمى تغيير کرده و آنها مىخواهند ميزان تاثير تنبيه بر يادگيرى را اندازه گيرى کنند.خودش پشت ميزى نشست و از داوطلب (الف) خواست پشت دستگاهى شوک الکتريکى بنشيند.آن دو از پشت ديوارشيشه اى ،شخص سومى را مى ديدند که در اتاقمجاور روى يک صندلى شکنجه نشسته بود و دست ها و پاهايش را بسته بودند.دکتر از شخص سوم سوال مى کرد
و هر بار که او اشتباه جواب مى داد،از داوطلب (الف) مى خواست دکمه شوک را فشار دهد.بعد فرياد هاى مردبيچاره اتاق را پر مى کرد. دکتر برگه سوال ها را کنار مى گذاشت و دستور مى داد که شوک دوباره تکرارشود.شرکت کننده (الف) که حسابى از ماجرا خوشش آمده بود،باز دکمه را فشار مى داد و بار ديگر فرياد هاى طرف سوم بلند مى کرد.دکتر مى دانست که دستگاه شوک خراب است.شرکت کننده (ب) هم که به صندلى بسته شده بود،يک بازيگر حرفه اى بود و وظيفه داشت بعد از فشار هر دکمه،نقش يک انسان شکنجه شده را بازى کند؛فرياد بکشد،گريه کند و ملتمسانه از آنها بخواهد که او را رها کنند.اما هيچ کدام از فرياد هاى او،داوطلب
(الف) را از فشار دکمه ها باز نمى داشت.دکتر دستور مى داد و داوطلب با هيجان دکمه را فشار مى داد.بعضىوقت ها،داوطلب (الف) خودش وارد عمل مى شد،سوال مى پرسيد،وقتى جواب اشتباه مى شنيد،ولتاژ را بالا مىبرد و دکمه را فشار مى داد! آزمايش هاى ميلگرم واقعا بىرحمانه بود،اما بى رحمى انسان ها را هم بر ملا مىکرد. او با اين آزمايش ساده نشان مىداد ،انسانها بيشتر از آنکه به حال زير دستان خود دل بسوزانند،نگران
اطاعت از دستورات ما فوق هستند.آدم ها بيشتر از آنکه به وجدان خود فکر کنند،تحت تاثيرموقعيتى قرار مىگيرند که در آن قرار گرفته اند. پيش از آزمايش ميلگرم،آدم ها هنوزدر اين فکر بودند که چگونه سرباز هاى نازى
حاضر شده بودند روزانه پنج هزار نفر را در کوره هاى آدم سوزى بيندازند و عين خيالشان هم نباشد،آيا آنها تحت
تاثير مواد مخدر و يا هيپنوتيزم بودند؟ آزمايش هاى ميلگرم جوابى براى اين سوال پيدا کرد
سرباز ها اگر چه مجبور به کارى غير انسانى شده بودند،پيش از هر چيز به اطاعت و تبعيت مى
انديشيدند.آنها هنگامى که با شليک گلوله ديگران را از پا در مى آوردند و ميليون ها نفررا در گورهاى دسته جمعىمى ريختند،حتى لحظه اى هم به وجدان خود رجوع نمى کردند.پشت دستگاه شکنجه نشسته بودند و بعد ازشنيدن هر فرمان دکمه را فشار داده بودند. دکتر ميلگرم در مقاله اى با عنوان (( خطرات سر سپاري)) نوشت من درآزمايش هاى خود نشان دادم که که يک انسان عادى حاضر است صرفا به خاطر دستور يک دانشمند پيش پااُفتاده ،انسان ديگرى را تا حد مرگ عذاب دهد.جيغ هاى مرد شکنجه شونده هيچ تاثيرى بر وجدان اوندارد.انسان ها دوست دارند وقتى دستورى به آنها داده مى شود تا آخر ان را عملى کنند. در همان سالها بود که
گروه (پينک فلويد) در البوم ديوار خود سرود:((وقتى بزرگ شديم و به مدرسه رفتيم/معلمهايى بودند که هر طور مىتوانستند/بچه ها را آزار مى دادند/با طعنه زدن/و افشا کردن هر نقطه ضعفى که آنها با وسواس پنهان کرده بودند/امادر شهر همه خوب مى دانستند/وقتى معلم ها شب به خانه بر مى گردند/زنان چاق و روانى شان/آنها را ميان انگشتشان فشار مى دهند/تا جانشان در آيد.)) شش سال بعد،در اوج جنگ ويتنام،ميلگرم نامه اى از يک سرباز
آمريکايى دريافت کرد که در سال ۱۹۶۳ در آزمايش او شرکت کرده بود.سرباز نوشته بود:((من نمى دانستم چرا درآن لحظه بايد کسى را عذاب دهم.اما حالا که در جنگ هستم مى فهمم که تنهاعده معدودى از آدم ها وقتىکارى خلاف وجدانشان انجام دهند،متوجه اشتباهشان مى شوند.در جنگ هر روز و هر ساعت تجربه اتاق شکنجهتکرار مى شود.ما تحت تاثير دستور ما فوق دست به کارهاى مى زنيم که با اعتقاداتمان تضاد کامل دارد)).
ميلگرم مدت ها درباره آزمايشش در روزنامه ها حرف زد و مصاحبه کرد. او مى گفت :قدرت مطلق،فسادمطلق مى آورد.انسان هايى که ناگهان در جايگاه قدرت قرار گرفته اند،طبيعتحيوانى خود را بر ملا مى کنند و ازآزار دادن ديگران لذت مى برند.اما ايا قدرت ذاتا فساد آور است؟
که مىخواستند قدرت حافظه خود را آزمايش کنند،خواست تا آخر هفته به آزمايشگاه او بيايند.در اين آگهى امده بود که اين آزمايش بيشتر از يک ساعت وقت انها را نمى گيرد و به هر داوطلب ۵ دلار دستمزد داده مى شود.روز مقرر نزديک به صد نفر مقابل آزمايشگاه ميلگرم صف کشيدند.دکتر ميلگرم نگاهى به جمعيت انبوه انداخت...
آدم هااز بيست تا پنجاه ساله خودشان را به آنجا رساند بودند.قسمت اول نقشه اش درست از آب در آمده بود.بعد دکتر آنها را يکى يکى به اتاق آزمايش برد.به آنها گفت که ازمايش کمى تغيير کرده و آنها مىخواهند ميزان تاثير تنبيه بر يادگيرى را اندازه گيرى کنند.خودش پشت ميزى نشست و از داوطلب (الف) خواست پشت دستگاهى شوک الکتريکى بنشيند.آن دو از پشت ديوارشيشه اى ،شخص سومى را مى ديدند که در اتاقمجاور روى يک صندلى شکنجه نشسته بود و دست ها و پاهايش را بسته بودند.دکتر از شخص سوم سوال مى کرد
و هر بار که او اشتباه جواب مى داد،از داوطلب (الف) مى خواست دکمه شوک را فشار دهد.بعد فرياد هاى مردبيچاره اتاق را پر مى کرد. دکتر برگه سوال ها را کنار مى گذاشت و دستور مى داد که شوک دوباره تکرارشود.شرکت کننده (الف) که حسابى از ماجرا خوشش آمده بود،باز دکمه را فشار مى داد و بار ديگر فرياد هاى طرف سوم بلند مى کرد.دکتر مى دانست که دستگاه شوک خراب است.شرکت کننده (ب) هم که به صندلى بسته شده بود،يک بازيگر حرفه اى بود و وظيفه داشت بعد از فشار هر دکمه،نقش يک انسان شکنجه شده را بازى کند؛فرياد بکشد،گريه کند و ملتمسانه از آنها بخواهد که او را رها کنند.اما هيچ کدام از فرياد هاى او،داوطلب
(الف) را از فشار دکمه ها باز نمى داشت.دکتر دستور مى داد و داوطلب با هيجان دکمه را فشار مى داد.بعضىوقت ها،داوطلب (الف) خودش وارد عمل مى شد،سوال مى پرسيد،وقتى جواب اشتباه مى شنيد،ولتاژ را بالا مىبرد و دکمه را فشار مى داد! آزمايش هاى ميلگرم واقعا بىرحمانه بود،اما بى رحمى انسان ها را هم بر ملا مىکرد. او با اين آزمايش ساده نشان مىداد ،انسانها بيشتر از آنکه به حال زير دستان خود دل بسوزانند،نگران
اطاعت از دستورات ما فوق هستند.آدم ها بيشتر از آنکه به وجدان خود فکر کنند،تحت تاثيرموقعيتى قرار مىگيرند که در آن قرار گرفته اند. پيش از آزمايش ميلگرم،آدم ها هنوزدر اين فکر بودند که چگونه سرباز هاى نازى
حاضر شده بودند روزانه پنج هزار نفر را در کوره هاى آدم سوزى بيندازند و عين خيالشان هم نباشد،آيا آنها تحت
تاثير مواد مخدر و يا هيپنوتيزم بودند؟ آزمايش هاى ميلگرم جوابى براى اين سوال پيدا کرد
سرباز ها اگر چه مجبور به کارى غير انسانى شده بودند،پيش از هر چيز به اطاعت و تبعيت مى
انديشيدند.آنها هنگامى که با شليک گلوله ديگران را از پا در مى آوردند و ميليون ها نفررا در گورهاى دسته جمعىمى ريختند،حتى لحظه اى هم به وجدان خود رجوع نمى کردند.پشت دستگاه شکنجه نشسته بودند و بعد ازشنيدن هر فرمان دکمه را فشار داده بودند. دکتر ميلگرم در مقاله اى با عنوان (( خطرات سر سپاري)) نوشت من درآزمايش هاى خود نشان دادم که که يک انسان عادى حاضر است صرفا به خاطر دستور يک دانشمند پيش پااُفتاده ،انسان ديگرى را تا حد مرگ عذاب دهد.جيغ هاى مرد شکنجه شونده هيچ تاثيرى بر وجدان اوندارد.انسان ها دوست دارند وقتى دستورى به آنها داده مى شود تا آخر ان را عملى کنند. در همان سالها بود که
گروه (پينک فلويد) در البوم ديوار خود سرود:((وقتى بزرگ شديم و به مدرسه رفتيم/معلمهايى بودند که هر طور مىتوانستند/بچه ها را آزار مى دادند/با طعنه زدن/و افشا کردن هر نقطه ضعفى که آنها با وسواس پنهان کرده بودند/امادر شهر همه خوب مى دانستند/وقتى معلم ها شب به خانه بر مى گردند/زنان چاق و روانى شان/آنها را ميان انگشتشان فشار مى دهند/تا جانشان در آيد.)) شش سال بعد،در اوج جنگ ويتنام،ميلگرم نامه اى از يک سرباز
آمريکايى دريافت کرد که در سال ۱۹۶۳ در آزمايش او شرکت کرده بود.سرباز نوشته بود:((من نمى دانستم چرا درآن لحظه بايد کسى را عذاب دهم.اما حالا که در جنگ هستم مى فهمم که تنهاعده معدودى از آدم ها وقتىکارى خلاف وجدانشان انجام دهند،متوجه اشتباهشان مى شوند.در جنگ هر روز و هر ساعت تجربه اتاق شکنجهتکرار مى شود.ما تحت تاثير دستور ما فوق دست به کارهاى مى زنيم که با اعتقاداتمان تضاد کامل دارد)).
ميلگرم مدت ها درباره آزمايشش در روزنامه ها حرف زد و مصاحبه کرد. او مى گفت :قدرت مطلق،فسادمطلق مى آورد.انسان هايى که ناگهان در جايگاه قدرت قرار گرفته اند،طبيعتحيوانى خود را بر ملا مى کنند و ازآزار دادن ديگران لذت مى برند.اما ايا قدرت ذاتا فساد آور است؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
مولوی پس از ذکر داستان آهو در طویله خران اون رو تشبیه میکنه به گرفتار آمدن فردی سنی در میان شیعیان:او بمانده در میان شان زار زار / همچو بوبکری به شهر سبزوار. سپس داستان لشگر کشی سلطان محمد برای فتح سبزوار رو تعریف میکنه و بخشایش اهالی شیعه این شهر رو مشروط به معرفی شهروندی از سوی اهالی شهر میکنه که نامش ابوبکر (سنی) باشه....
مولانا + شیعه+سنی +آهو در طویله خران +مشیری
نگاه مولانا به شیعیان:سنی در جمع شیعیان همانند آهو در طویله خران
مولانا + شیعه+سنی +آهو در طویله خران +مشیری
نگاه مولانا به شیعیان:سنی در جمع شیعیان همانند آهو در طویله خران
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
مجازاتهای در نظر گرفته شده برای ناباوران به اسلام در آخرت
مجازاتهای سادیستی
در نظر گرفته شده برای ناباوران به جرم ناباوری به اسلام در آخرت:
آیا موجودی که باعث و بانی اینگونه مجازات ها شود میتواند مهربان و اخلاقمدار باشد؟ برای آشنایی با بیماری سادیسم اینجا را کلیک کنید.
سوره نساء آیه 56
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِآيَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نَارًا كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَزِيزًا حَكِيمًا.
آنان را که به آيات ما کافر شدند به آتش خواهيم افکند هر گاه پوست تنشان بپزد پوستی ديگرشان دهيم ، تا عذاب خدا را بچشند خدا پيروزمند وحکيم است.
سوره کهف آیه 29
وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكُمْ فَمَن شَاء فَلْيُؤْمِن وَمَن شَاء فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا وَإِن يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَاء كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءتْ مُرْتَفَقًا.
بگو : اين سخن حق از جانب پروردگار شماست هر که بخواهد ايمان بياوردو، هر که بخواهد کافر شود ما برای کافران آتشی که دود آن همه را در برمی گيرد ، آماده کرده ايم و چون به استغاثه آب خواهند از آبی چون مس گداخته که از حرارتش چهره ها کباب می شود بخورانندشان ، چه آب بدی و چه آرامگاهی بد.
سوره غافر آیه 71، 72، 73
إِذِ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ يُسْحَبُونَ ؛ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ ؛ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ تُشْرِكُونَ.
آنگاه که غلها را به گردنشان اندازند و با زنجيرها بکشندشان ؛ در آب جوشان ، سپس در آتش ، افروخته شوند ؛ آنگاه به آنها گفته شود : آن شريکان که برای خدا می پنداشتيد کجا هستند؟
سوره اعراف آیه 179
وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَّ يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ يَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.
برای جهنم بسياری از جن و انس را بيافريديم ايشان را دلهايی است ، که بدان نمی فهمند و چشمهايی است که بدان نمی بينند و گوشهايی است که بدان نمی شنوند اينان همانند چارپايانند حتی گمراه تر از آنهايند اينان خود غافلانند.
سوره النبأ آیات 21 تا 25
إِنَّ جَهَنَّمَ كَانَتْ مِرْصَادًا لِلْطَّاغِينَ مَآبًا لَابِثِينَ فِيهَا أَحْقَابًا لَّا يَذُوقُونَ فِيهَا بَرْدًا وَلَا شَرَابًا إِلَّا حَمِيمًا وَغَسَّاقًا جَزَاء وِفَاقًا إِنَّهُمْ كَانُوا لَا يَرْجُونَ حِسَابًا.
جهنم در انتظار باشد؛طاغيان ، را منزلگاهی است ؛ زمانی دراز در آنجا درنگ کنند ؛ نه خنکی چشند و نه آب، جز آب جوشان و خون و چرک ؛ اين کيفری است برابر کردار زيرا آنان به روز حساب اميد نداشتند.
سوره بقره آیه 24
فَإِن لَّمْ تَفْعَلُواْ وَلَن تَفْعَلُواْ فَاتَّقُواْ النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ.
و هر گاه چنين نکنيد که هرگز نتوانيد کرد پس بترسيد از آتشی که برای کافران مهيا شده و هيزم آن مردمان و سنگها هستند.
سوره آل عمران آیه 10
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَن تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلاَ أَوْلاَدُهُم مِّنَ اللّهِ شَيْئًا وَأُولَـئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ.
کافران را داراييها و فرزندانشان هرگز از عذاب خدا نرهاند آنها خود، هيزم آتش جهنمند.
در نظر گرفته شده برای ناباوران به جرم ناباوری به اسلام در آخرت:
آیا موجودی که باعث و بانی اینگونه مجازات ها شود میتواند مهربان و اخلاقمدار باشد؟ برای آشنایی با بیماری سادیسم اینجا را کلیک کنید.
سوره نساء آیه 56
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِآيَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نَارًا كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَزِيزًا حَكِيمًا.
آنان را که به آيات ما کافر شدند به آتش خواهيم افکند هر گاه پوست تنشان بپزد پوستی ديگرشان دهيم ، تا عذاب خدا را بچشند خدا پيروزمند وحکيم است.
سوره کهف آیه 29
وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكُمْ فَمَن شَاء فَلْيُؤْمِن وَمَن شَاء فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا وَإِن يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَاء كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءتْ مُرْتَفَقًا.
بگو : اين سخن حق از جانب پروردگار شماست هر که بخواهد ايمان بياوردو، هر که بخواهد کافر شود ما برای کافران آتشی که دود آن همه را در برمی گيرد ، آماده کرده ايم و چون به استغاثه آب خواهند از آبی چون مس گداخته که از حرارتش چهره ها کباب می شود بخورانندشان ، چه آب بدی و چه آرامگاهی بد.
سوره غافر آیه 71، 72، 73
إِذِ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ يُسْحَبُونَ ؛ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ ؛ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ تُشْرِكُونَ.
آنگاه که غلها را به گردنشان اندازند و با زنجيرها بکشندشان ؛ در آب جوشان ، سپس در آتش ، افروخته شوند ؛ آنگاه به آنها گفته شود : آن شريکان که برای خدا می پنداشتيد کجا هستند؟
سوره اعراف آیه 179
وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَّ يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ يَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.
برای جهنم بسياری از جن و انس را بيافريديم ايشان را دلهايی است ، که بدان نمی فهمند و چشمهايی است که بدان نمی بينند و گوشهايی است که بدان نمی شنوند اينان همانند چارپايانند حتی گمراه تر از آنهايند اينان خود غافلانند.
سوره النبأ آیات 21 تا 25
إِنَّ جَهَنَّمَ كَانَتْ مِرْصَادًا لِلْطَّاغِينَ مَآبًا لَابِثِينَ فِيهَا أَحْقَابًا لَّا يَذُوقُونَ فِيهَا بَرْدًا وَلَا شَرَابًا إِلَّا حَمِيمًا وَغَسَّاقًا جَزَاء وِفَاقًا إِنَّهُمْ كَانُوا لَا يَرْجُونَ حِسَابًا.
جهنم در انتظار باشد؛طاغيان ، را منزلگاهی است ؛ زمانی دراز در آنجا درنگ کنند ؛ نه خنکی چشند و نه آب، جز آب جوشان و خون و چرک ؛ اين کيفری است برابر کردار زيرا آنان به روز حساب اميد نداشتند.
سوره بقره آیه 24
فَإِن لَّمْ تَفْعَلُواْ وَلَن تَفْعَلُواْ فَاتَّقُواْ النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ.
و هر گاه چنين نکنيد که هرگز نتوانيد کرد پس بترسيد از آتشی که برای کافران مهيا شده و هيزم آن مردمان و سنگها هستند.
سوره آل عمران آیه 10
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَن تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلاَ أَوْلاَدُهُم مِّنَ اللّهِ شَيْئًا وَأُولَـئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ.
کافران را داراييها و فرزندانشان هرگز از عذاب خدا نرهاند آنها خود، هيزم آتش جهنمند.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
این وصیت نامه از خانه خمینی دیروز به بیرون درز کرده.
بد از مرگم دوستان همت کنید
پیکرم را بین خود قسمت کنید
دسته راستم را دهید سید علی
کو همی باشد به جای من ولی 10 1 صانعی باید سبیلم را برد / اردبیلی دسته بیلم را برد لای پیام هر چه هست مجانی است
پشمهایش ماله رفسنجانی است
خایههایم را به روغن تف دهید
هر دو تایش را به مستضعف دهید
آنچه میماند فقط یک مقعد است
ماله فرزنده عزیزم احمد است
بد از مرگم دوستان همت کنید
پیکرم را بین خود قسمت کنید
دسته راستم را دهید سید علی
کو همی باشد به جای من ولی 10 1 صانعی باید سبیلم را برد / اردبیلی دسته بیلم را برد لای پیام هر چه هست مجانی است
پشمهایش ماله رفسنجانی است
خایههایم را به روغن تف دهید
هر دو تایش را به مستضعف دهید
آنچه میماند فقط یک مقعد است
ماله فرزنده عزیزم احمد است
اشتراک در:
پستها (Atom)